خسته ، کوفته ، بعد از یکروز کاری سخت به خانه ی بزرگ و سنتی وارثی ام بازگشتم ،  من هستم و اتاق های بیشمار و قدمت و حرمت  یک قرن و چند نسل زندگی و داستان های عجیب و اتفاقات عجیب و سوالات بی جوابی که همگی سبب وجود امدن هاله ای از ابهام و اوهام و گمانه زنی های خرافی نسبت به این خانه ی وارثی و نیمه متروکه ی انتهای کوچه ی اجنان شده .   من که باور ندارم و  انسان واقع بینی هستم.   خسته ام  ،  ولی هرچه چشم میبندم  دلم خواب نمیره ، همش صداهای عجیب غریب از داخل کمد دیواری میاد ، صدای خنده ، گریه ، دست و هلهله ،  شیون و زجه ،  اینها احتمالا مربوط به تلویزیون همسایه ی انسوی دیوار  هست و اون هم لابد دایم کانال عوض میکنه .    سکوت انتهای این بن بست بحدی سنگینه که اینطور سبب پیچیدن صداهای اطراف در گوش های قوی من میشه. 

من هدفم از برگشتن به این شهر بارانی و خیس و زادگاه پدری چیه،؟  هرچند این روزها اینجا کلانشهر شده ، و دیگه کوچیک کوچی، چه عنوان دهن پرکنی ، کلانشهر رشت.....    زرشک. هرچی جبر و نقص مدیریتی و کسری بودجه و   مدیر نالایق و اقتصاد رانتی و  درد و بلا هست رو  میفرستن میفرستن گیلان و رشت ، و در عوض کل رشت تحصیلات بالا دارن ولی بیکارن.  به جرم روشنفکری و سکولار بودن و یا  غیر تعصبی در تندروی های دینی ، و ازاد اندیشی  ،   دچار غضب سیستماتیک شده ‌ .  سوال بی جوابی که مدتهاست

دارم بهش فکر میکنم ،  تمام این سالها  روز به روزش ‌  ، ساعت به ساعتش  رو برگ برگ تقویم دیواری به این پرسش بی پاسخ فکر میکنم که من چرا زنده ام.  پس چرا نمیرم .  من دارم جای دیگران رو تنگ میکنم ، من اکسیژن ناحق تنفس میکنم ،  من   حتی سیاهی لشکر هم نیستم توی این روزگار.  سی سال دارم و هجده سالش رو درس خوندم ، رتبه ی دو رقمی کنکور و   هزار و یک موفقیت دیگه  چه سودی داره وقتی سر جای خودم نیستم.  اخه کی با مدرک کارشناسی ارشد مدیریت شهری میره و توی فروشگاه پوشاک پاتن جامه فروشندگی میکنه؟ خب کار که عار نیست . از خودم شرمنده نیستم. چون هرگز  وقت عمل و بزنگاه تقدیر و حوادث جا نزدم ، بهترین عکس العمل ها و بهترین کارنامه رو در صحنه ی نبرد و پیکار با بازیهای روزگار رو پست سرم ثبت کردم.  چندین  بار  به این سوال رسیدم و پرسیدم نیمه شب از خدایم که   اخه  نوکرتم   ، اخه من رو چرا اینجوری بی مصرف رها کردی به امان دربه دری . من که تمام قانون های نانوشته ی این زندگی و هفت خان بازی های تقدیر و سرنوشت و قسمت و سرگذشت و اسمان و زمین و زمان و راز های پنهان و نهان در پستوی هزار دالان فرصت ناب زندگی رو کشف کردم و بلدم ‌  .  منی که از بس زمین خوردم و پا شدم و دوباره به جنگ با جبر روزگار رفتم که سراخرش  خودت از سماجت و جثارت و پابرجا بودن و ثابت قدمیم  خوشت اومد و یاری کردی تا بلطف خودت  بطریقی سربلند از پس ازمون های زندگی در بیام .  و خودم از اول فهمیدم که اگه جایی هستم و سر از موقعیت شغلی خاصی در اوردم    لابد حکمتی داره  و  قراره  یه ازمون جدید و چالش  دیگه  شروع بشه ، پس موندم و شونه خالی نکردم تا  بی پشت و یتیم  با سینه ای سپر و سری بالا و  قدمی محکم با عضمی راسخ  به  پیشواز بازی جدیدی از بازیهای روزگار برم و چند باری زمین بخورم ،  شب گریه های بیصدا و  شکستن های مظلومانه و معصومیت های بر باد رفته ای که پشت غرور  مردانه ام  پنهان شون میکنم ‌  و  اینقدر به نجوای خاموش دلم گوش میدم  تا  صدای  بی  صدای  روح درونم رو   در سکوت نیمه شب بشنوم و بطریقی بی مقدمه بهم الهام بشه که  ماجرا چیه ، و مشکل از کجاست تا در اولین قدم با پذیرش اشتباه و  اصلاح خودم و روش و شیوه ی خودم  معایب و نقص های احتمالی خودم رو  ترمیم کنم و دوباره به جنگ با غول زندگی برم و با موفقیت ازش بگذرم  و وارد فصل جدیدی از مسیر پر پیچ و خم زندگی بشم .    خداجون  ازت چیزهایی دیدم که  به ندرت کسانی دیده اند ، خدا من با معجزه توسط عظمتت توی زندگی  با تو اشنا شدم  و  بهت باور پیدا کردم ، ایمان اوردم و  فلسفه ی زندگی رو  فهمیدم.  از ۱۶ سالگی تا الان   باهات مستقیم حرف میزنم و حرف های تو رو با چشم دل و  روح نجواگر درون  از  اتفاقات و مسایل رخ داده در روزمره  میشنوم و تفسیر میکنم.    ولی مدت هاست  نیستی کنارم .  نمیتونم بشنوم صدات رو   .  معمولا جوابت این موقع ها  این بود که  از تو  حرکت  ، از  خدا  حکمت.   باشه باز یه  بسم الله میگم و از صبح   بیشتر حواسم رو جمع میکنم  بلکه  بتونم  بشنوم صدات و پیامت رو.     صدای قار قار کلاغ  از  نزدیکی میاد ،  من کجام؟  خداجون چرا تاریک شده ،  من  حس میکنم روی اسمونم انگار ،  با دستام جداره ی  سرد اطرافم رو حس میکنم و .....  واستا ببینم ، چرا  این دیوار  این جوری مو داره؟  چرا حرکت میکنه؟    اخ...  اخ اخ دستم یه لحظه درد شدیدی گرفت،  ولی الان هیچ انگشتام رو حس نمیکنم ، چرا؟   یعنی چی؟  چخبره؟ من کجام ،  من چکیدن قطرات یه مایع مث اب ولرم رو روی پاهام تشخیص میدم ،  انگار از دستای من خون میچکه  پایین ،   جلوتر کمی نورانی شده  ، قدمی جلو میرم و دستم را درون نور نگه میدارم ،  واااای   دستم  از  مچ قطع شده  و  دست  ندارم ،  این چیه  خدای من . ‌‌‌این دیگه چه  جوابی بود که  بعد این همه  راز و نیاز  بهم دادی!  دستم رو کجا  بردی؟  این رسمش نیست خداجون .  شوخی هم حدی داره ،  این شوخی شهرستانی هم رد داده  ، تو  به من اسیب فیزیکی زدی،  خوشت میاد بزنم یه جاتو قطع کنم؟   خدایا  من  با  اون دست چپم  کلی خاطره داشتم ، عمری همراه و همدل و هم خون من بود  ،  رفیق شفیق روز ها  و اکثرا حتی  شبهای من بود.  خداجون  من که  مجردم ، همون یه دست چپ رو داشتم  ، تو رو خدا  شوخی نکن ،  دستم را بده  بردارم  ببرم  پیوند بزنم ،   وااای  هیچ  میدونی  چه خاکی بر سرم شد؟  الان صبح چطوری برم  کرکره ی بوتیک رو بدم بالا؟  چطوری لباس به مشتری نشون بدم؟ چطوری  شب .....  اصلا ولش کن .   مال خودت .  زیاد مهم نیست  ، فدای سرت   دست راستم رو که دارم هنوز .  خدا رحم کرد که دست راستم رو نبردم سمت  جداره ی تاریک  و  دیواره ی  مرموز ،  چون  دست  راستمم  میتونه  کارم رو راه بندازه ،  میدونی چی  میگم که؟   خداییش  ازت انتظار نداشتم که  بخوای  تکه  تکه  این  بدن  و جسم خاکی و  کرایه ای  رو  پس  بگیری  ،  چون  خب  یهو  بکش  و روح  اسیر در این کالبد خاکی و زمینی رو ازاد کن  و کلک کار رو بکن .   این چه کاریه که  یک وجب  یک وجب  داری  پس میگیری   تن و بدنم رو .   اصلا قبول نیست،  من  واگذار میکنم دست خدا تا تو رو به سزای اعمالت برسونه .   شکایتم رو پیش خدا میبرم ،  بترس از چوب خدا ،  که صدا نداره ،  اگه  بزنه  دوا نداره ‌   ،  واستا ببینم ، چی دارم چرت  میگم!  من دارم هزیان میگم؟ نکنه که مستم؟  چرا نمیتونم قدم بردارم؟  این چیه   چرا  پاهام  اب رفته ؟   خدا برس به فریادم  ،  جون مادرت  کمکی کن  ، هرچی گفتم  غلط کردم  ،   عسل خوردم ،  وااای  .....    واای   نه  نه،  نترسم بهتره،   چرا  ترس برم داشته  ؟  خب  اخرش چی؟  نهایتش میخوام بمیرم دیگه .  از این بدتر که نیست، خب منم که  از خدامه  روح اسیرم  ازاد بشه از کنج منزلگه اجباری دل .  خب  فقط یادم باشه  اگه  مردم  میبایست  شکل جرعه ای از نور  سمت  برکه ی ماهتاب اسمون شب  برم و به معبودم بازگردم ، چون بازگشت همه بسوی اوست ، قارقار 

قار قاقار قار  .....

هیییییییی   

با حالتی مصداق فلج خواب و یا بعبارت رایج «بختک» یا «فوخوس»   از عالم خواب و کابوس به هشیاری رسیدم اما.....   تنها صدای بانگ الله البر از بلندگوی مسجد محله را میشنیدم و صدای قار قار ممتد کلاغی که گویی پشت پنجره ی اتاق نشسته بود و عامدانه و  قار قارش را سر میداد ،   در این مرحله دریافتم که زنده ام و دچار  فلج موقت خواب شدم ، بی اختیار و غریزی ترسیده بودم که مبادا سکته کرده باشم و ناتوان و علیل درون خانه ی متروکه ی وارثی  بروی تخت در یکی از اتاق های پرشمارش  بمانم و به مرور و با عجز از دنیا بروم ، پس ناگزیر شروع کردم به بیدار کردن نیمه ی جسمانی و زمینی ام.

 انگار که انگار  باید خودش را با هوشیاری و ذهن هماهنگ کند ، تخت گرفته خوابیده .  خب باید  توانایی حرکت دادن انگشت دستم را بدست بیاورم تا اینگونه جسمم را از سیاهچال کابوسی ازار دهنده  برهانم و به  بیداری برسم ،  برای لحظاتی چند صدم ثانیه  توانستم از لای دریچه ی  چشمان بسته ام  به بیرون نگاه کنم ،  سپیده صبح و افتاب سرد پاییزی ، قفس پرنده درون حوضچه ی وسط حیاط و درب چوبی اتاق باز.....   چطور چنین چیزی ممکن است که صبحدم و حین اذان  ، هوا چنین روشن شده باشد؟  چطور ممکن است از هزار پستوی تو در توی این خانه ی سنتی و  بزرگ    حوضچه ی وسط حیاط را دید؟  زاویه ی درب اتاقی که من برای زندگی در این خانه ی مخوف و متروکه برگزیده ام   سمت انبار مرموز ته باغ  باز میشود و دقیق در خلاف جهت و خلاف  تیررس منظره ی حوضچه است .   یکجای کار میلنگد ،   صداهای عجیبی درون سرم میپیچد و دوباره ناتوان و عاجز از  بیدار شدن   به درون سیاهچاله ی  عالم خواب و رویا مکیده میشوم ، گویی در روز عاشورای حسینی و در وسط شلوغ ترین و پر ازدحام ترین خیابان شهر و در مرکز دایره ی هیات عزاداری و دسته ی زنجیرزنی ایستاده ام و بوضوح کامل و بطور حقیقی و مانند  یک  تجربه ی  صد در صد  حقیقی  صدای ریتم  هماهنگ و  خاص ویژه ی ضرب اهنگ سایترام  ، طبل های بزرگ ،  شیپور های جنگی  ،  و  سنج و درام  را با  ملودی ویژه ی جنوب و بندر های  اهوازی  میشنوم.   بحدی تاثیر گذار و گیرا  است که انگار  مرا مسخ کرده و چند متری از زمین بالاترم  و  نقطه ی پرگار دایره ی توجهات شده ام ،  شخصی تلاش میکند تا مچ وپایم را بگیرد تا بیش از این  بالا تر از سطح زمین نروم ،  ولی متاسفانه دستش سور میخورد و من مثل صعود بادکنک هلیومی   نرم و بی اختیار  بالا میروم  و  بی وزن  و  بی جرم   اسیر دست باد میشوم.  

  در این هنگام  تنها از  موسیقی بی کلام  و  شدت صدای بالای  ان  مست و مدهوشم  و  فراموشم شده که من در عالم خوابم ،   تا که مجدد  صدای قار قار مرا از عرش به فرش اورده و  خودم را با چشمانی  بسته  و حالت فلج خواب  و  گوشهای  هوشیار در میابم   به  وضوح تخت تکان میخورد ،  میدانم و و میتوانم قسم بخورم که  این  تکان های تخت حقیقی هستند ، صدای پچ پچ  موهوم و  مرموزی شنیده میشود   گویی چند نفر تخت را بر  روی دوش بلند کرده اند ،  انکس که نزدیکترین سمت تخت به گوشهایم را بر دوش دارد   میگوید؛   ببریم پرتش کنیم توی رودخونه  خخخخ

صدای کریح و  لحن زشتی دارد ،   دیگری که سمت پشت سرم را دارد  جواب میدهد با لحنی خشک و جدی ؛    نه....   این پسر  مسلمان زاده هستش.  چنین کاری نمیکنیم .  

شخصی از سمت زیر پایم با صدایی پیر و  ته  حنجره  میگوید؛  این وارث این خونه هستش.   ما وا میستیم تا بفهمیم چطور ادمی هستش .  اگه مثل عباس بود که سرش رو میخوریم و  اگه مثل مستاجر اخری  با دین و ایمون بود  بهش  کمک میکنیم مارو ببینه ، ولی نبایستی مثل دفعه قبل بیش از حد  پرده ها رو  برداریم  از جلو چشمش، چون ممکنه قاطی کنه موخش.   

صدای شخص چهارم   بم و  خشدار بود  و گفت ؛   این ادمیزاده؟؛ پس چرا درب و پنجره ها رو  میخکوب کرده؟  باید بندازیمش توی کمد و درب رو ببندیم و میخ بزنیم تا تلافی کرده باشیم .  خیلی سرش میشه  ، دیدی داشت با خدا حرف میزد؟  خدا داره جوابش رو میده  ولی اون نمیشنوه ، بیاید بندازیمش توی رودخونه .  اینجا خونه ی  ما بوده و هست .  این چهار مین نسل از  خاندان  رو  کی پیدا کرد اورد اورد اینجا؟  چرا بی ادبه؟ میاد داخل خونه سلام نمیگه ،  میخواد اب جوش بریزه  زمین صلوات نمیده ،  میخواد اینجا زندگی کنه و دوام بیاره؟  بیاید بندازیمش توی رودخانه ...

مجدد صدای جدی و  محکم گفتش :  نه ، مسلمون زاده ست .  بهش فرصت میدیم . اون فقط یه کالبد خاکی نیستش، مگه نمیبینی چه روح زلال و وجدان بیدار و چشم دل هوشیار و  بصیرت و نورانیه.  به گمانم  نظر کرده ست. ارام ارام بزاریدش زمین.  

در این لحظه توانستم بالاخره انگشت دستم را تکان داده  و موجبات بیداری ام را فراهم کنم.    ومثل تیری که از کمان رها شده باشد سوی کلید برق اتاق هجوم میبرم ،  ولی کلید برق سر جاش نیست و  بجاش درب مشترک بین دو اتاق ایوان ابتدایی جلوی خانه قرار دارد ،  وااای خدای من،   اینجا چخبره؟  من چطوری صد متر با تخت خوابم حرکت کردم و رسیدم توی کوچکترین اتاق این خونه.   یا خداا.   چه خبره اینجا؟ من نمیترسم ازشون.   بهتره بلند تر بگم تا بشنون ،  سلام ،  ببخشید که حواسم به حضور و وجود شما نبود ،  از اینکه از سر بی خبری  و  به تصور اینکه  شبها باد میپیچه توی این اتاق های خالی و همش درب کمد های دیواری و درب و پنجره اتاق ها  رو باز و بسته میکنه      اومدم و همگی رو با میخ  به چارچوبش  میخکوب  کردم ، الان تک تکشون تکشون رو باز میکنم.  یه وقت فکر نکنید ترسیدما .   نه ، من نور ایمانی توی قلبم تابیده از حق تعالی که هیچ واهمه و ترسی ندارم از شما .   من  تنها وارث باقیمانده ی این خانه و خانه ی مخروبه ی همجوار هستم که  توی ایران موندم ، سی و پنج ساله که عمو عمه هام ترک وطن کردن و بعد فوت پدرم  ، من از سانزده سالکی ایاین دو تا خونه رو  اجاره میدادم ، و من تنها فرد قانونی و عرفی صاحب اختیار این خونه هام  چون وکالت دارم و از طرفی هم که تک پسرم.     این حرفا  چیع که دارم میگم ؟   بشما بچشم  مخلوقات  خالق  نگاه میکنم   و  تمام تلاشم رو میکنم تا مزاحم اسایش و زندگی شما نشم.  من تازه از دانشگاه و شکست عشقی برگشتم به این شهر. هیچ جا و هیچ کس و هیچ فامیلی ندارم توی این سرزمین.   پس ناچارم اینجا زندکی کنم،  از شما نمیترسم ، بلکه ایمان دارم که از شما سر تر و بالاترم ، چون اشرف مخلوقاتم.  من با بقیه فرق دارم . اگه تا الان اشتباهاتی از قبیل میخکوب کردن درب و پنجره ها و کمد ها  رو  مرتکب شدم   از سر بیخبری و نااگاهی بود.  میدونم که اگه بخواید میتونید دیوانه ام کنید و یا سر به سرم بزارید، ولی خب  من تکه ای از خدا رو توی کنج دلم دارم ، و زمان جنینی ، از لطف خالق دمیده شد بر   جنین چند ماهه و ناقص درون رحم مادرم ، اون دمیدن مثل جرعه ای از نور  کنج دلم  ماوا  کرده و  من یه جانور دو پای صفر نیستم ، من فقط ادم یا ادمک نیستم ،  من اسیر دنیا و مادیات نیستم ، من صدای نجواگر   روح درونم رو  میشنوم ،  من انسانیت و زندگی با  دل  و پایبندی به  مرام مسلک وجدان و ندای درونم رو  نقشه ی مسیر گذر از زندگانی قرار دادم .  پس مشکلی با شما ندارم و ناچارم  مدتی رو اینجا اسکان داشته باشم....

لحظه ای سرمای صبحگاه پاییزی  بهم خورد و لرزم گرفت و به خودم اومدم و از خودم پرسیدم ؛   شهروز  چی داری مثل دیوانه ها با خونه ی خالی حرف میزنی؟   خول شدخول شدی مگه؟  چیکار میکنی؟  پا شو برو یه اب به دست و صورتت بزن  و برو سر کار .   

سپس مشتی اب به چهره ی ایینه ی جیوه پریده و قدیمی زدم و خودمو نگاه کردم ،    به خودم گفتم ؛   چیزی نیست ، فقط یکم اروم باش. خواب اشفته و  کابوس و فلج خواب و  مشکل روحی همه دست به دست هم دادن تا من اینطور از هم بپاشم و سر صبحی خیالات و توهمات و کابوس ها رو  باور کنم و شروع کنم با دیوارا صحبت کردن .   مگه دیوانه شدی پسر؟  اینجا که کسب نیست!   همش خواب بود.  همین.   نترس .   نه، نمیترسم. چرا بترسم .  من اشرف مخلوقاتم و با این حال  براشون مزاحمت ایجاد نمیکنم و بهشون حق میدم تا زندگی خودشون رو در ابعاد دیگر کاینات  داشته باشن.  این خونه نقطه ی تداخل و مشترک بین دو بوعد   متفاو ت  از زندگی در کره ی زمین هست،  خب  من با توجه به تعداد بیشمار حوادث عجیبی که طی دهه های اخیر و پیش ازمن  در این خونه بوقوع پیوسته    باید عاقلانه تر رفتار میکردم و نباید درب و پنجره ها و کمدهای دیواری رو میخکوب میکردم.   بهتره برم سر کار و کمی ارام بگیرم.  توکل به خدا.