پانزدهمین دوره مسابقه ادبی داستان‌کوتاه صادق هدایت از اول خرداد ۱۳۹۵ آغاز شده و علاقه‌مندان می‌توانند از داخل و خارج از کشور، داستان‌های خود را طبق مقررات مسابقه ارسال کنند.

http://true-story.blogfa.com


در این مسابقه هر نویسنده می‌تواند یک داستان کوتاه و بِکر خود را ارسال کند. موضوع داستان‌ها آزاد است، یعنی «هرچه می‌خواهد دل تنگت بگو» و آخرین فرصت ارسال آثار اول آبان ماه ۱۳۹۵ است.
طبق صحبت‌های انجام شده قرار است که به چهار داستان برگزیده، جوایزی اهدا شود.
شرایط شرکت در مسابقه به شرح زیر است:
- هر نویسنده می‌تواند فقط یک داستان کوتاه منتشر نشده خود را برای شرکت در مسابقه ارسال کند.
- داستان ارسالی نباید از هزار کلمه کمتر و از چهار هزار کلمه بیشتر باشد و به دو روش قابل ارسال است: 
الف ) ارسال به ایمیل دفتر هدایت jahangirhedayat@gmail.com 
ب) ارسال به صندوق پستی ۳۶۵-۱۹۵۸۵ به نام دفتر هدایت. داستان‌هایی که به طریق پستی ارسال می‌شوند لازم است بر یک روی صفحه به صورت تایپ شده و در چهار نسخه فرستاده شوند. 
- نویسندگانی که در این مسابقه شرکت می‌کنند لازم است توجه کنند تا تعیین برندگان و نیز انتخاب داستان‌ها برای چاپ در مجموعه آثار برگزیده از درج داستان ارسالی خود در کتاب‌ها، نشریات و سایت‌های اینترنتی و یا ارسال برای مسابقه داستان‌نویسی دیگر خودداری کنند. در غیر این صورت داستان فرستاده شده در مسابقه شرکت داده نمی‌شود.
- نویسندگان داستان‌ها لازم است شماره تلفن تماس، آدرس کامل پستی، تلفن همراه و ایمیل خود را همراه داستان ارسالی به صندوق پستی یا ایمیل دفتر هدایت ارسال کنند و در صورت تغییر، مراتب را به دفتر هدایت اطلاع دهند. داستان‌هایی که فاقد اطلاعات یاد شده باشند در مسابقه شرکت نخواهند داشت. 
- ارسال داستان برای این مسابقه به این معنی است که نویسنده در صورت انتخاب، رضایت خود را برای چاپ داستان ارسالی در مجموعه داستان‌های برگزیده اعلام داشته است. دفتر هدایت مجاز به ویرایش داستان‌ها است و داستان‌های ارسالی مسترد نخواهد شد.
- داستانک ‌، داستان بدون عنوان یا نام نویسنده و یا با نام مستعار نویسنده مطلقاً پذیرفته نمی‌شود.
- مهلت ارسال آثار تا سی‌ام مهرماه ۱۳۹۵ است. داستان‌های برتر و اسامی برندگان و اهدای جوایز در مراسم بهمن‌ماه ۱۳۹۵ اعلام می‌شود. جوایز برندگان خارج از کشور به نماینده آن‌ها اهداء خواهد شد. 
- کلیه علاقه‌مندان و فارسی زبانان از کشورهای همسایه و دیگر کشورها نیز می‌توانند در این مسابقه شرکت کنند.

گزینش آثار و جوایز:
- نام داوران در مراسم پایانی اعلام خواهد شد.
- به داستان‌های برگزیده به انتخاب هیئت داوران تندیس صادق هدایت یا لوح تقدیر اهداء می‌شود.
- دفتر صادق هدایت با همکاری مؤسسات ادبی خارج از کشور مجموعه بهترین داستان‌های مسابقه را در خارج از کشور چاپ و منتشر می‌کنند.
- در صورت نیاز به اطلاعات بیشتر به یکی از روش‌های زیر تماس حاصل کنید:
دفتر هدایت:۲۲۵۵۶۶۰۷ - ایمیل: jahangirhedayat@gmail.com - صندوق پستی: ۳۶۵ -۱۹۵۸۵


     قسمتی از اثر داستان بلند  نیلیا   بقلم  شین براری  ؛  

 

 


دخترکی معصوم و خردسال بنام آیلین ، پس از اعزام پدرش به جنوب  و عسلویه برای کار،   همراه مادرش آخرین روزهای شهریور در هفت سالگیش را سپری میکرد ، در باور مادرش روزگارشان شیرین تر از عسل بود ، هرچه را که فرض محال میشمرد و در رویای خویش میطلبید بدست آورده بود ، با بهترین پسر دانشگاه ازدواج و از مشکلات شدید مالی به آسایشی نسبی رسیده بود ، سپس در هفت سال پیش حدود اواسط مهرماه فرزندش را هفت ماهه بدنیا آورده بود و نامش را نهاده بود آیلین. . و علارقم هفت ماهه بودن اما تن درست و سلامت دوران نوزادیش را سپری کرده بود ، انها توانسته بودن خانه ای در محله ی ضرب اجاره کنند و تنها حادثه ی تلخ ان سالها فوت ناگهانی مادرش بود ، و حال چند سال گذشته بود و آیلین   با کنجکاوی تمام مشغول نگاه کردن زنبورهای درون باغچه ی کوچکشان از او پرسید؛ 

_مامان ژون ..... یه چیز سوال دارم بپرسم؟

*آیلین این چه وضع حرف زدنه؟ تو دیگه امسال داری میری کلاس اول ، و باید درست حرف بزنی ، چیه ؟ بپرس

_مامان ژونی  آیا اینا هم ، از اونا دارن؟ 

*آیلین درست سوال بپرس ، اینا کیه؟ اونا کیه؟ 

_اینا دیگه!.... ویزبور رو میگم 

*منظورت زنبوره؟

_ آله ، این ویزبور ها هم مث من ،  بابا مامان دالن؟ 

* آره عزیزم ، زنبور ها همگی یک مادر توی کندوی عسلشون دارن به اسم ملکه 

_ خب ، چند تا مگه برادر خواهرن؟ باباشون کجاست؟ اگه ک میگی ویزبور ها همگی مادرشون یکی هست ، پس مگه باباشون چندتاس؟ 

*واای چ سوالی میکنی اخه ایلین من چ میدونم 

_مامانی گفتی ملکه خانم ک مامان شون هست توی کدو زندگی میکنه؟

*کدو. نه!... کندوی عسله. الان مادرشون یعنی خانم ملکه توی کندوی عسله. 

_یعنی الان مامانشون پیشه بابای منه؟ 

*چی؟ چرت پرت چرا میگی؟ مگه بابات توی کندوی عسله؟

_آره، خودت گفتی بابایی رفته عسلیه 

*من گفتم رفته عسلویه چه ربطی به عسل داره ...
آیلین چهارپایه ی کوچک و چوبی اش را کمی جلوتر کشاند و مجدد دستش را زیر چانه اش ستون کرد و پاهایش را از دمپایی بیرون اورد و به هم جفت کرد و خیره  به رفت و امد زنبورهای کندوی کوچک عسل در ضلع سوم باغچه ماند 
چشمانش را ریز و نگاهش را تیز نمود،  ابروی کوچکش را کمی یکطرفی بالا داد و سوالی جدید برای پرسش یافت و گفت؛
مامان ژونی  شغل خانم ملکه  چیه؟   بچه هاش رو چجوری صدا میکنه اینقدر زیادن... 
*خانم ملکه  خیلی چاق و  تنبله. حتی نمیتونه راه بره یا پرواز کنه،  بلکه فقط تمام طول سال رو داره بچه میاره  و  بچه هاش  توی انجام امور بهش کمک میکنند ،  مثلا یکی نگهبانی میده،  یکی میره شهد گل میدزده و شیره گل میخوره  و  گرده ی گل ها رو   مینوشه  یکط میره  از بچه های کوچولو مراقبت میکنه،  یه تعدادی زنبور های سرباز هستن،  
ایلین  پابرهنه وسط کلامش جست و پرسید ؛  خانم  ملکه رو چجوری و چه زمان میتونم ببینم؟   اصلا ویزبور ها  به چه دردی میخورن؟    چرا  میرن شیره ی گل ها رو میدزدن؟   اصلا این خانم  ملکه  این همه توی کندوی عسل نشسته بچه میاره که چی بشه اخرش؟  
آیلین سراپا گوش شد و محو پاسخی که مادرش برایش میداد به فکر فرو رفت   
مادرش گفت؛  وااای خسته ام کردی از بس سوال های تکراری و چرت پرت پرسیدی از من.  دمپاییت رو چرا در اوردی باز؟
سپس دلش به رحم امد و گفت    
یکبار واسه همیشه جواب میدم    پس خوب گوش کن. 
ایلین سراپا گوش شد و  مادرش اینچنین گفت؛
*  خانم ملکه،  یا که ملکه خانم  اصلا شبیه اسمش زیبا نیست و تاج و تخت ملکه ها رو نداره،  بلکه یه زنبور چاق و بی ریخته که  حتی به زور چهار قدم سینه خیز حرکت کنه  و دم به دقیقه داره بچه میزاد.   زنبورهای دیگه در عوض  عسل درست میکنن و ما ادما میریم با دود  اونا رو بی حال میکنیم که نیش نزنن و بعد عسل شون رو  میدزدیم و میاریم میفروشیم به ادمای دیگه یا که میخوریمشون.   
چشمان ایلین منبسط و دهان کوچکش در حیرت باز مانده بود و مات و مبهوت تک تک واژگانی مانده بود که از دهان مادرش بیرون میامد.  
شب که فرارسید ،   ایلین سکوت پیشه کرده بود و در افکارش   زنبور شده بود،   و  در تلاش بود که  درون کندوی عسل  را تجسم و تاج و تخت ملکه را  مجسم کند که رشته ی افکارش با این جمله ی  بی موقع پاره شد ؛ 
* ایلین زود بگیر بخواب  صبح زود باید بریم  خانه ی خانم ملکی اینا تا مانتوی اول مهرت رو  بدم برات تنگ و کوتاه کنه  تا سایزت بشه.   مبادا  باز پر حرفی کنی و چرت و پرت بگیااا   از الان گفته باشم.... 
ایلین  به شکل غیر معمولی  جیغ و هوراا کشید و تمام دور تا دور سالن خانه ی خالی از مبلمان و اثاثیه شان را با دستانی باز و قدمهایی شتابان  ،  دور افتخار زد و  در خیالش در اسمان اوج گرفت  سپس  مادرش را در اغوش کشید و بوسه ای بر گونه ی مادرش زد و رفت سریع سر جایش خوابید 
چنین حدی از خوشحالی  کمی غیر معمول بود  زیرا  همیشه از  پرو لباس مدرسه و یا خیاطی  خانم ملکی  نفرت داشت و به هر بهانه ای  از حضور در خیاط خانه ی ملکی  تفره میرفت،  حال چه شده که چنین عکس العملی بروز داده  ،   مادرش زیر لب گفت؛ 
* معلوم نیست دیگه چه  اتفاقی قراره بیفته ،   هرباری که ایلین سرخوش و حرف گوش کن میشه  یه  ماجرایی بعدش رخ میده.     خدا بخیر کنه. 


فردای انروز انها به خیاط خانه ی خانم ملکی رفتند و  اتفاقی که حدسش را میزد رویداد      اینک در مسیر بازگشت به سمت خانه.....  

_آیلین با  حالتی نادم و مضطرب گفت؛   ؛ مامان ژونی چرا رفتیم خونه ی خانم ملکی اینا ، بچه هاش مث ما آدم بودن ؟... چرا بهم الکی دولوغ میگی؟ ..   

*آیلین خفه شو هیچی نگو که اعصابم حسابی از دستت خورده ، اه اه اه ، پاک آبروی منو بردی ، یعنی چه که تا بچه هاش رو دیدی برگشتی بهم با تعجب گفتی ، ((  هی ، اینا که ویزبور نیستن ، اینا چرا پس آدمن!?..  خانم ملکی اینبار  بچه هاش  ادم در اومدن  مامانی،  عجیب نیست؟   اوخهه ببین چه چاقه،  راست میگفتی مامانی  حتی نمیتونه دو قدم راه بره بیچاره  ،  لابد سینه خیز میره دسشویی میاد    طفلکی  خانم ملکه.    مامانی مگه یادت رفته،  الان باید دود راه بندازیم تا بی حال بشن و بعد  صندوقه اسد شون رو بدزدیم  ببریم به ادمای دیگه بفروشیم  یا که بخوریمش،   چرا منو اینطوری نیگاه میکنی  خانم ملکه؟    مامانی این از  سر  نیش میزنه یا  از  ته؟   بچه هاش خیلی کم هستن   حتما رفتن باز  شهد  شیره  بخورن و  از باغ و باغچه ها دزدی بکنن  بیارن اینجا بدن خانم ملکی بخوره  باز بچه بیاره،  هی بچه بیاره  ،  دم به دقیقه بچه بیاره،   راستی خودش شاید بدونه که چند تا پدر دارند بچه هاش؟  )) . ای بچه ی بی ادب ، ابروی منو بردی 

_خب خودت مگه نگفته بودی که اونا توی کدوی عسلی زندگی میکنن ، و با هم برادر خواهرند و اسم مادرشون ملکی هست!... خب خودت بهم گفتی امروز صبح که پاشو دست و صورتت رو بشور تا میخوایم بریم خونه ی ملکی ، که خیاطه و برام پانتوی مدرسه بسازه!... اما خودت دیروز لب باغچه گفته بودی اونا ملکی با بچه هاش شغلشون عسل سازی هست اما الان میگی خیاطی هست ، منو گیج میکنی ، بعد الان داری منو دعوا میکنی که چرا ازت پرسیدم که اینا پس چرا بچه هاش آدمند؟ 

* آخه آیلین جون فدات بشم ، تو چرا همش توی تخیلاتت هستی؟ شاید چون هفت ماهه ذنیا اومدی از بچه های هم سن و سال خودت متمایز شدی ، ای خدااا تا کی قراره دخترم توی تخیلاتش زندگی کنه؟...

کمی بعد..

خانه ی همسایه ، مادر داوود ، مشغول کاموا بافی .. شوکت مادر شهریار نیز سرگرم غیبت گویی 

آیلین _ مامانی. یه دونه بازم از مامان داوود سوال بپرسم؟ 

* بپرس عزیزم 

_ببخشید ، منم بلدم ببافم. ولی فقط با خیار

داوود و شهریار که یکی دوسال بزرگترند میخندند ، مادر آیلین از خجالت و شرمنده گی نفسی با عصبانیت میکشد و میگوید*؛ 

خیار چیه دیگه دخترم؟ 

_ خودتون منو بردید پیش دکتر روانی گاو (روانکاو)  ، گفتید ک اقای دکتر. دخترم خیلی خیاربافی میکنه ،،، یادت نیست. ..؟ 

*عزیزم خیالبافی ، با خیار بافی فرق میکنه 

_خب کدوم یکی خوشمزه تره؟

کمی بعد...

آیلین مشغول پر حرفی کردن و زدن حرفهای غیر عادی درون جمع یک مجلس زنانه در خانه ی شوکت خانم در آنسوی محله ی ضرب ، انتهای کوچه ی بن بست میهن خواه ؛

_بعدش آقایه به ما گفت. خشک اومدید ستم رنجه کردید ، پا روی تخم چپ مون گذاشتید اومدید ، و بعدش از مامانی خواستش که ......... که ..که. .. انگاری دارم باز پرحرفی میکنم. بهتر تره که حرف نزنم. نظرتون چیه؟ هه آخهش یه نفسی کشیدماااا . داشتم کبود میشدمااا 

پایان صفحه 52 

آغاز صفحه 53 

درون بن بست زینبیه در خط تقارن گذر محلهء ضرب

      

         برای خواندن این اثر  روی  لینک زیر  کلیک نمایید   و   اثر  پستوی شهر خیس ،   اپیزود  نیلیا  را  رایگان  دانلود  و بخوانید... 

          لینک  --->  لینک ایلامی دات بلاگ دات ای ار [] کلیک نمایید

 


 

      لینک های آبی رنگ  وبلاگ های تنها  و پیر و سالخورده و فرسوده  و  دور تر از دسترس هستند که سال ب سال کسی از صد فرسنگی اونها رد نمیشه،  شما اگر وقت اضافه پیدا کردید  الکی هم که شده برید و یه سر بهشون بزنید، ثواب داره بخدااا....   خلاصه ما هم یه روزی پیر میشیم،  و .... چی؟   چه  ربطی داشت!؟   یهو جو گیر شدم...  بای   آبی رنگ فشار بدید پایین

لینک شیرین نشاط [] افسرده و چروکیده [] []  پریشان و غمناک []      

لینک شاداستان کوتاه []      []  وبلاگ تبعید شده[]        

لینک شانسی رمان، [] کلیک کن   [] لینک وبلاگ طرد شده [] 

      لینک شانسی داستان بلند[]   [] وبلاگ فراموش شده []   

       لینک گمنام محمد []      [] وبلاگ متروک شده []     
 

لینک لاغر و نحیف